پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد ? هنگام بازگشت، سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی میداد. از او پرسید: آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت: چرا ای پادشاه، اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. ? پادشاه گفت: من الان داخل قصر میروم و میگویم […]
پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد
? هنگام بازگشت، سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی میداد.
از او پرسید: آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت: چرا ای پادشاه، اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
? پادشاه گفت: من الان داخل قصر میروم و میگویم یکی از لباسهای گرم مرا برایت بیاورند
? نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد، پادشاه اما به محض ورود به داخل قصر، وعدهاش را فراموش کرد.
? صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود:
? به سرما عادت داشتم اما وعده ی لباس گرمت مرا از پای درآورد!
مواظب وعده هایمان باشیم!
Tuesday, 1 April , 2025