🟠 «یک بار یکی از بچهها آمد و به ما گفت که انشاءالله ما تا ۴۵ روز دیگر میرویم ایران! در حالیکه آن موقع هنوز هیچ خبری از اعلام آزادی اسرای ایرانی نشده بود. بچهها سر به سرش گذاشتند و شوخی کردند. این برادر رزمنده یک آدم مؤمنی بود که ما قبولش داشتیم. 🟠 به […]
🟠 «یک بار یکی از بچهها آمد و به ما گفت که انشاءالله ما تا ۴۵ روز دیگر میرویم ایران! در حالیکه آن موقع هنوز هیچ خبری از اعلام آزادی اسرای ایرانی نشده بود. بچهها سر به سرش گذاشتند و شوخی کردند. این برادر رزمنده یک آدم مؤمنی بود که ما قبولش داشتیم.
🟠 به او گفتیم حالا گیریم آزاد هم شدیم؛ اگر برویم ایران، تو میخواهی رسیدی خانهات، چه کار کنی؟
🟠 گفت: «من با شما نمیآیم. چون قبل از آزادی میمیرم. شما در این اردوگاه برای من ۴۰ روز عزاداری میکنید! جنازهام را هم دور اردوگاه تشییع میکنید.»
🟠 بچهها در جوابش گفتند: «همه حرف هایت را که باور کنیم ، این یکی را که چهل روز برایت عزاداری برپا باشد را باور نمیکنیم. تشییع جنازه را که نمیگذارند انجام دهیم . ضمناً این بعثیها برای آقا امام حسین(ع) که در کشور خودشان دفن است نمیگذارند عزاداری کنیم، چطور میگذارند برای تو عزاداری کنیم؟»
🟠 سه چهار روز بعد ایشان از دنیا رفت…در همان روزی که دوستمان از دنیا رفت ، یک سرتیپ عراقی مسئول کل اردوگاهها که معمولاً ۶ ماه یکبار توی اردوگاهها سرکشی میکرد و بسیار هم مغرور بود، آمد. یک سربازی به او گزارش کرد که امروز یک نفر مرده.
🟠 نمیدانم چطور شد که آن ژنرال عراقی گفت : برویم ببینیمش. همه تعجب کردند چون چنین مقامی هیچ وقت برای دیدن جنازهی اسیر اقدام نمیکرد. ملحفه را خودش از روی پیکر شهید کنار زد. ما خودمان هم منظرهای که دیدیم را باور نکردیم. چهره شهید خیلی حالت عجیبی پیدا کرده بود.
🟠 انگار آنجا را با چیزی روشن کرده بودند. چهره سفید و نورانی و براق. هر کسی که آنجا چهره شهید را دید اصلاً انگار از این رو به آن رو شد. تا مدتی حالت چهرهاش را فراموش نمیکردیم.
🟠 همان موقع که همگی چهره دوست شهیدمان را دیدیم ، آن سرتیپ عراقی یک سیلی محکم زد توی گوش سربازش که کنار ایستاده بود و گفت:
«لا بالموت…هذا شهید… والله الاعظم هذا شهید…»
🟠 دیگر باورش شده بود که این شهید است و از آنجا آن بعثی هم زیر و رو شده بود . گفت:
«برای این شهید باید چهل و پنج روز عزاداری کنید و دستور میدهم بدنش را دور تا دور اردوگاه سه بار تشییع کنید.»
🟠 او که اینها را میگفت بچه ها گریه میکردند. اتفاق عجیبی بود. بعد یکی از ایرانیها رفت و گفت ما چهل و پنج روز نمیتوانیم عزاداری کنیم. افسر بعثی گفت: چرا؟
جواب دادند: چون ما چهل روز دیگر میرویم ایران.
🟠 گفت: شما از کجا این حرف را میزنید؟ جواب داد: خود این شهید قبل از شهادتش گفته. افسر بعثی گفت: «اگر او گفته پس درست است!»
🟠 سر ۴۰ روز که شد دیدیم درها باز شد و صلیب سرخیها آمدند داخل و گفتند که دیگر باید به ایران بازگردید!!
👤 راوی: حسن یوسفی
✍ منبع: کتاب سیری در زمان؛ جلد سوم؛ صفحه ۵۴۵ تا ۵۴۶
Monday, 23 December , 2024