شیخ سعید اردوهای جهادی زیادی میرفت. در یکی از این اردوها که برای تبلیغ به شهر ارزوئیه کرمان رفته بود. مردم منطقه از او بسیار راضی بودند و میگفتند: اوایل کار، به پارک و صحرا میرفت و با خیلی از جوانان صحبت میکرد. ما او را نمی شناختیم و میگفتیم او یک طلبه جوان است […]
شیخ سعید اردوهای جهادی زیادی میرفت. در یکی از این اردوها که برای تبلیغ به شهر ارزوئیه کرمان رفته بود. مردم منطقه از او بسیار راضی بودند و میگفتند: اوایل کار، به پارک و صحرا میرفت و با خیلی از جوانان صحبت میکرد. ما او را نمی شناختیم و میگفتیم او یک طلبه جوان است که دوست دارد با جوانها به پارک برود. بعد دیدیم روی جوانان ما تاثیر گذاشته، طوری که در آن سال جوانان زیادی مسجدی شدند و در عزاداریها شرکت کردند. جوانانی بودند که اهل هیئت و مراسم مذهبی نبودند؛ اما به خاطر صحبتهای شیخ سعید در مراسم روز عاشورا شرکت کردند.
شیخ سعید در مسجد سخنرانی میکرد سپس منبر را به مداح میسپرد و خودش پای منبر مینشست. حاج آقایی تعریف میکرد: متوجه شدم مدتی است که همه کفشها تمیز، روبهرو در مسجد گذاشته میشود. از پسرم پرسیدم که امسال چه کسی کفشها را تمیز و مرتب میکند. گفت: نمیدانم. هر چه پرسیدم کسی نمیدانست. تا اینکه به پسرم گفتم: شب هنگام برو در تاریکی بایست و ببین چه کسی این کار را انجام میدهد. پسرم دیده بود که شیخ سعید در تاریکی بیرون میآید، با دستمال جیبش کفشها را تمیز میکند، بعد دستمال را تا میکند و در جیبش میگذارد و دوباره میرود داخل مسجد و همان جای قبلی مینشیند که کسی متوجه این قضیه نشود.
مادران شهدا میگفتند: در روستا یادواره شهدا برگزار میکرد؛ در صورتی که تا قبل از آن کسی چنین کاری نمیکرد. ما که میرفتیم از او تشکر کنیم میگفت: دعا کنید من هم شهید شوم. وقتی هم که برای قرائت زیارت عاشورا میآمد میگفت: دعا کنید من شهید شوم.
ازدواجی که محقق نشد
خیلی با او صحبت میکردیم که ازدواج کند؛ اما میگفت: اگر ازدواج کنم نمیتوانم درسم را ادامه بدهم. وقتی که درسش هم تمام شد موافقت کرد که ازدواج کند. خیلی دوست داشت با خانم سیده ازدواج کند. دختر خانمی را نشان کردیم که به خواستگاری برویم که بحث سوریه پیش آمد. هر چه گفتم: برویم خواستگاری. گفت: من ابتدا به سوریه میروم؛ اگر برگشتم، پیگیر میشوم.
جرقه سوریه
شیخ سعید از مبلغان لشکر فاطمیون بود. به مدت یک سال در سپاه قدس برای لشکر فاطمیون سخنرانی میکرد. قبل از آن هم خیلی دوست داشت به سوریه برود؛ اما با رفتنش موافقت نکرده بودند. اولین بار با فاطمیون برای آموزش به شهر یزد رفت. در کارش پیشرفت خوبی داشت. به او گفته بودند: چرا برای تبلیغ به جای بهتری نمیروی؟ گفته بود: خودم دوست دارم بین بچههای فاطمیون باشم و به آنها خدمت کنم.
عاشق شهادت بود. تقریبا سال ۹۳ بود که بحث سوریه را مطرح کرد. به مدت یک سال، هر وقت از قم تماس میگرفت از مظلومیت شهدای مدافع حرم میگفت. آن زمان صدا و سیما کمتر اخبار مدافعان حرم را پخش میکرد؛ اما سعید هر شب به نحوی بحث سوریه را پیش میکشید که این مسائل را فراموش نکنیم. تا اینکه یک شب برادرش گوشی را از او گرفت و گفت: چرا هر شب به مامان تلفن میزنی و میگویی میخواهم به سوریه بروم، یک دفعه برو و مادر را ناراحت نکن. گفت: میخواهم مادر در جریان باشد و آمادگی شهادت من را داشته باشد.
همیشه میگفت: اسلام حد و مرز ندارد، باید از مسلمانان در هر جای جهان که باشند، دفاع کرد. باید از حرم حضرت زینب(س) و حرم حضرت رقیه(س) دفاع کنیم. اگر ما هم زمان امام حسین(ع) بودیم همراه ایشان میرفتیم. با این صحبتها و خواندن آیات قرآنی، توانست رضایتم را برای رفتن به سوریه بگیرد. او به دنبال شهادت بود به همین خاطر به سوریه رفت.
یک بار که در مورد سوریه رفتن صحبت میکردیم گفت: من در شهرهای مختلف دوست و آشناهای زیادی دارم، در قم درس خواندهام، برای همین هم اگر شهید شدم ممکن است برایم مراسم مختلفی در شهرهای قم، کرمان و رفسنجان بگیرند؛ در این برنامهها حتما شرکت کنید. نگو پایم درد میکند و نمیتوانم بروم. وقتی دید من ناراحت شدم، گفت: من دارم با شما شوخی میکنم، من که لیاقت شهادت را ندارم. اما بعد از شهادتش متوجه شدم این حرفها به نحوی وصیت بوده. در راه مشهد که بودیم یک مداحی را مدام گوش میداد و به من هم میگفت: گوش بده و یاد بگیر، شاید من هم رفتم و شهید شدم. مداحی این بود: منم باید برم آره برم سرم بره…./ منم یه مادرم پسرم و دوسش دارم.
رضایت مادر و اولین اعزام
ابتدا من با اعزامش به سمت سوریه بسیار مخالف بودم؛ زیرا او فقط ۲۰ سال داشت و مجرد بود. سعید میگفت: من تو را خیلی دوست دارم؛ اما عمر هر فردی دست خداوند است. ممکن است من با بیماری از دنیا بروم؛ اما این دست انسان است که عمر خود را در چه راهی سپری کند و مرگش در چه مسیری باشد. با همین صحبتها و مسائلی که درباره حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) میگفت من را راضی کرد و به این نتیجه رسیدم که اجازه بدهم خودش راهش را انتخاب کند.
همیشه میگفت: «شاید من شهید بشوم. آنهایی که در سوریه زندگی میکنند مسلمان و شیعه هستند؛ بچه هایشان را جلوی چشمان مادرانشان آتش میزنند و سر میبرند. آنها هم مادرند و بچههایشان را دوست دارند. اگر قرار باشد هیچ کس نرود، پس چه کسی از حرم و مسلمانان سوریه دفاع کند؟»
♻️اول ماه محرم قرار بود به سوریه برود؛ اما عید غدیر رفت. اولین بار دو دوره ۴۵ روزه در سوریه بود. ۴۵ روز اول که تمام شد، فرماندهشان به سعید گفته بود خیلی به شما احتیاج داریم، اگر میتوانید تمدید کنید. تماس گرفت و اجازه خواست. گفتیم: اگر میتوانی آنجا خدمتی به حضرت زینب(س) بکنی، مشکلی نداریم و راضی هستیم. همین شد که ۴۵ روز دیگر هم ماند. اخبار مدام از سوریه و درگیریها میگفت. نگران شده بودم و دلتنگ. بعد از ۴۵ روز دوم، دوباره زنگ زد که بماند. این بار به گریه افتادم. فرماندهشان در کنارش بود و متوجه موضوع شد. به او گفته بود: مادرت دلتنگ شده، برو.
جهاد و تبلیغ در خط مقدم
بار اول به عنوان مبلغ گردان امام حسن(ع) فاطمیون رفته بود؛ ولی به خط هم میرفت. یکی از استادانش در قم، آقای اسحاقیان که آزاده دفاع مقدس بود، به سوریه رفته بود. او تعریف میکرد که بچهها آنجا خیلی فعالیت میکردند؛ تا حدی که بعد از ۴۸ ساعت فعالیت در خط، آنها را ۲۴ ساعت برای استراحت به پشت خط میبردیم. مُبلغ زیاد بود. گاهی صحبت میشد که کدام یک از مبلغین را همراه نیروها بفرستیم، در همان حین میدیدم شیخ سعید بدون اینکه منتظر تصمیم ما شود، رفته و سوار ماشین شده. شیخ سعید همراه تمام گروهها میرفت. حتی با فرماندهان برای شناسایی میرفت. در همین شناساییها بوده که حاج قاسم را میبیند و ایشان به سعید، یک انگشتر هدیه میدهد.
استادش میگفت: شیخ سعید در اصل به عنوان مبلغ به سوریه آمده بود؛ اما هر کاری را انجام میداد. هر چه میگفتیم به خط نرو یا فلان کار را انجام نده، شما مبلغ هستی، گوش نمیداد و میگفت: من هم دوست دارم همراه بچهها بجنگم.
پابهپای رزمندگان فاطمیون
سعید میگفت: «چه فرقی میکند که شهید ایرانی یا افغانستانی یا پاکستانی باشد. مگر خون آنها خون نیست، مگر آنها خانواده ندارند؟ آنها هم مانند ما آمده اند از حرم حضرت زینب(س) دفاع کنند.»
برای بچههای فاطمیون اهمیت زیادی قائل بود. شیخ سعید برای اولین تبلیغش به جمع بچههای فاطمیون که در یزد آموزش میدیدند، رفت. فرمانده شان بعد از شهادت شیخ سعید به منزل ما آمد و گفت: وظیفه شیخ سعید فقط تبلیغ بود؛ اما در همه آموزشهای سخت و سنگین شرکت میکرد. حتی برای او اتاق جداگانهای در نظر گرفتیم؛ اما او به اتاق خودش نمی رفت و با بچههای فاطمیون میخوابید و غذا میخورد. در فیلم هایی که از او به دستمان رسیده میگوید: باید این تیرها به قلب ما بخورند، اما به حرم حضرت زینب (س) نخورند. نمیگذاریم یک خشت از حرم حضرت زینب (س) کم شود.
عاشق شهدا بود
علاقه خاصی به شهدا داشت. تمام سخنرانیهایش درباره شهدا و خانوادههای شهدا بود. دوست داشت یادواره شهدا برگزار کند.
هنگامی که شهدای مدافع حرم را به ایران میآوردند، حتی اگر آن روز تعطیل بود، به هر نحوی خودش را به مراسم تشییع میرساند. خودش را روی تابوت شهدا میانداخت، طوری که به سختی او را بلند میکردند. او در این مراسم حال عجیبی داشت، تا جایی که مردم میگفتند حتما ایشان از خانواده شهدا هستند و وقتی از او نسبتش را با شهید میپرسیدند میگفت: از دوستان شهید هستم.
«…و منهم من ینتظر…» و من از منتظران شهادت هستم
از سوریه که آمد، تولد امام رضا (ع) بود. اصرار کرد که با هم به مشهد برویم. ٧ روز مشهد بودیم. وقتی برگشتیم ۴ روز خانه بود. بعد گفت: امتحاناتم مانده و باید به قم بروم. هر موقع میخواست به قم برود، برایش شام درست میکردم، میخورد و ساعت ۷ الی ۷ و نیم راه میافتاد. باید به جاده ولیعصر (عج) میرفت تا سوار اتوبوس شود و به سمت تهران حرکت کند. همیشه هنگام حرکت برایش آب و قرآن میآوردم؛ اما آن روز یادم رفته بود.
لحظه آخر یادم آمد و گفتم: چند دقیقه صبر کن آب و قرآن بیاورم. هربار موقع رفتن، یک آیه از قرآن را برایم میخواند و معنی میکرد، دستم را میبوسید و از پلهها پایین میرفت. ما هم او را تا زمانی که سوار ماشین شود، همراهی میکردیم. دفعه آخر مهمانی بودیم و همراهش نرفتیم؛ دامادم او را بدرقه کرد. از پلهها که پایین میرفت لبخندی زد. حرفی از معنی قرآن نزد. دلگیر شدم. خیلی دوستش داشتم و حاج آقا صدایش میکردم. گفتم: حاج آقا! این بار چیزی نگفتی و رفتی. گفت: برای شما نمی گویم. خواهرش گفت: چرا توی دل مادر را خالی میکنی، خب بگو. مادر اینطور ناراحت میشود.
دستم را توی دستش گرفت و دو سه بار گفت: مامان اگر بگویم ناراحت نمی شوی؟ گفتم: نه. چرا ناراحت بشوم. گفت: معنی آیه این بود؛ بعضی از مردم منتظر شهادت هستند و بعضی شهید شدند.
من یکی از منتظران شهادت هستم. انشاءالله در سوریه به شهادت میرسم. مادر جان برایم دعا کنید. با اینکه این حرف را زد، اصلا نگرانش نشدم.
بعد از امتحاناتش، به کربلا رفت و دیگر به منزل نیامد و مستقیم به قم رفت. فقط چند بار تلفنی با هم صحبت کردیم. زمان اعزامش به سوریه، در فرودگاه تماس گرفت و گفت: مادر از من راضی هستید؟ گفتم: بله. راضی ام. تو را به حضرت زینب (س) سپردم. هر چه خواست خدا و خودت است، همان بشود.
آخرین تماس
شب قبل از شهادتش تلفنی صحبت کردیم. قرار بود ما را هم به سوریه ببرند. گفت: احتمال دارد که هفته بعد با شما تماس بگیرند، شما آمادگی داشته باشید؛ چون ۲۴ ساعت قبل به خانوادهها اطلاع میدهند. خواهر سعید آن زمان کلاس سوم ابتدایی بود. سعید او را خیلی دوست داشت و گفت که خیلی دلش برای او تنگ شده. گفت: حتما سارا را با خودتان بیاورید. برادرش گوشی را گرفت و گفت: سعید چرا میگویی سارا؟ بگو من هم بیایم، من خیلی دوست دارم حرم حضرت زینب (س) را زیارت کنم. گفت: باید با فرمانده صحبت کنم.
روز بعد من مراسم زیارت عاشورا بودم که تماس گرفت و گفت: با فرمانده صحبت کردم ولی موافقت نکردند، گفتند فقط پدر و مادر رزمندهها میتوانند بیایند. گفتم: من خیلی از خانوادهها را دیدم که با فرزندانشان به سوریه میروند. گفت: بله. تنها خانواده شهدا میتوانند همراه داشته باشند. گفتم: سجاد خیلی دوست داشت بیاید. گفت: انشاءالله من شهید میشوم، سجاد و سارا هم میآیند.
معمولا هر دو سه روز یک بار از منطقهای به منطقه دیگر جابه جا میشدند. گفتم: کجایی؟ گفت: دارم وسایلم را جمع میکنم. ماموریت داریم و باید منتقل شویم. گفتم: خودت با برادرت صحبت کن و بگو که اجازه ندادند او هم همراهمان بیاید، نمی خواهم از دست ما ناراحت شود. وقتی به خانه رسیدم دیدم با برادر و خواهرش صحبت میکند. همان روز در درگیری که بین راه پیش آمد شهید شده بود.
خبر یک پرواز روحانی
شب که شد حس کردم رفتار اطرافیان کمی عجیب شده. پدر سعید که معمولا در ماه محرم در آشپزخانه کمک میکرد، آن شب به خانه نیامد. سجاد هم تلفنی در مورد شیخ سعید صحبت میکرد. گفتم: چه میگویید؟ گفت: چیزی نیست، بچهها در مورد سوریه پرسیدند. بعد دیدم دامادمان آمد، با سجاد به خیابان رفتند و با هم صحبت کردند. سجاد گریه میکرد. به دامادم گفتم: چرا سجاد گریه میکرد، گفت: با پدرش بحث کرده. آن شب هم متوجه موضوع نشدم. اولین فردی که اطلاع پیدا کرده بود سجاد بود؛ او آن موقع ۲۶ سال داشت. سجاد به پدرش گفته بود و او هم به همین خاطر به خانه نیامده بود.
به سجاد گفتم: چرا پدرت نیامد؟ گفت: شب سیزدهم محرم است و حجم غذا زیاد، باید بماند و به کارها برسد. من تلفن همسرم را گرفتم دیدم که از دسترس خارج شده است. همان شب در خواب دیدم که جایی مانند مشهد هستم و برای سعید یک لباس سفید عربی خریدم. قبل از اذان از خواب بیدار شدم. به این فکر میکردم که من هیچگاه برای سعید لباس نمی خریدم، چه شده که در خواب چنین کاری کردم. اعضای خانواده برای خواندن نماز آماده شده بودند. دامادم مدام بیرون میرفت و با تلفن صحبت میکرد. چشمان همه گریان بود.
در این فکر بودم که حتما برای همسرم اتفاقی افتاده، اصلاً فکرش را هم نمی کردم که سعید به شهادت رسیده باشد. با همسرم تماس گرفتم. جواب داد. صدایش گرفته بود. با خودم گفتم: حتما از خستگی است. دامادم را قسم دادم. گفت: سعید تیر خورده و او را به تهران میبرند. شما را هم به آنجا میبرند. گویا همه اهالی بیرون خانه منتظر بودند که من از این قضیه مطلع شوم و وارد شوند. وقتی خبر را به من دادند، ده دقیقه طول نکشید که کل خانه پر از جمعیت شد. با ورود این حجم از جمعیت، متوجه شدم قضیه فقط تیر خوردن سعید نیست و او شهید شده است.
نحوه شهادت
سعید با دو نفر از دوستانش در ماشین بودند که یکی طلبه و دیگری مداح بوده. یکی از آنها به نام حاج آقا سعادت که زخمی شده بود و حدود سه ماه بیمارستان بود، بعدها برایمان جریان آن روز را تعریف کرد و گفت: ما داشتیم به منطقه مورد نظر میرفتیم که شیخ سعید را برسانیم و برگردیم. دوستان زنگ زدند که بین راه درگیری شده، آن مسیر را نروید. هر چه ما گفتیم برگردیم، شیخ سعید قبول نمی کرد و میگفت باید برویم و به بچهها کمک کنیم. گفتیم که ما فقط سه نفر هستیم و نمی توانیم کاری انجام بدهیم.
قرار بر این شد که مسیر را تغییر دهیم و ناهار بخوریم، سپس به سمت بچهها حرکت کنیم. اما در مسیر جدید هم درگیری بود. تیرهای زیادی به ماشین برخورد کرد؛ اما اتفاقی برای ما نیفتاد. باز هم مسیر را تغییر دادیم. در این مسیر هم درگیری بود. شیخ سعید پشت فرمان بود و با سرعت زیادی رانندگی میکرد که خمپارهای به سمت ماشین پرتاب شد. یک ترکش به سر سعید خورد. دستش از فرمان ماشین کنده شد و صورتش به جلوی ماشین خورد.
این گونه بود که شیخ سعید در منطقه ریف حماء، نزدیک دمشق به شهادت رسید.
حکایت دست شکسته
یکی از دستان پسرم شکسته بود و این حالت او ما را یاد حضرت ابوالفضل علیه السلام میاندازد؛ هر چند که ما خاک پای هیچکدام از اهل بیت علیهم السلام نیستیم. امامان معصوم همه در جنگ و سختی بودهاند. حضرت زینب(س) در یک روز، عزیزان خودش را به خاطر دین اسلام از دست داد، ما هم باید صبر داشته باشیم. برای اینکه اسلام بماند، بچههای ما باید بروند. کسی نیست که فرزندش را دوست نداشته باشد؛ اما اگر همه بخواهند مانع جهاد فرزندشان شوند اسلام به خطر میافتد.
وقتی گوشی و لپ تاپ شیخ سعید را آوردند و تعدادی از فیلمهای سوریه و جنایات داعش را دیدم گفتم: ما نباید شکایتی داشته باشیم. دیدم که چه بلایی بر سر کودکان سوری میآورند. گفتم: من هم مانند مادران این کودکان، دیگر حرفی برای گفتن نمی ماند.
عطر شهدا
اصغر بیاضیزاده پدر شهید مدافع حرم حجتالاسلام سعید بیاضیزاده هم از پسرش برایمان گفت. او که با یادآوری خاطرات شیرین و محبتهای فرزندش بی قرار و بی تاب میشد، از اینکه او بهترین راه را انتخاب کرده خرسند بود:
بنده اهل روستای حجت آباد استان کرمان، جانباز
۲۵ درصد ٨ سال دفاع مقدس و برادر و عموی شهید نیز هستم.
همه شهدای ما خاص هستند. شهدا در کودکی مانند غنچه هستند و وقتی بزرگ میشوند مانند گل عطرشان همه جا را پر میکند. سعید تنها شهید روحانی مدافع حرم استان کرمان است. او از بچگی بسیار باسلیقه، شیرین زبان و مهربان بود. در مدرسه تمام نمراتش بیست بود. معلمان و هم شاگردیهایش بسیار از او راضی بودند. در خانه به مادرش کمک میکرد. کارهای منزل را انجام میداد؛ حتی لباسها را جمع میکرد و خانه را جارو میزد. به خداوند متعال خیلی اعتقاد داشت. از دوران ابتدایی عاشق حفظ کردن زیارت عاشورا و دعای توسل بود. قرآن تلاوت میکرد و مکبر مسجد روستا بود.
وقتی بزرگ شد دوست داشتیم او بتواند در جایی مشغول به کار شود که به مردم و کشور خدمت کند. من به او میگفتم: برو در قم درس بخوان. دوست داشتم اگر به قم میرود تصمیمش قاطعانه باشد و درست درس بخواند. من کسانی را دیده بودم که به قم میروند؛ اما خوب از پس درسها برنمیآیند. وقتی متوجه شدم سعید با علاقه قدم در این راه گذاشته، خوشحال شدم.
انتخاب درست
او همیشه از دوران دفاع مقدس میپرسید؛ درباره عملیات والفجر ٨ و کربلای ۴ و ۵ و نحوه شهادت و خصوصیات اخلاقی عمو و پسر عمویش میپرسید. دوست داشت فضای آن زمان را درک کند؛ حتی از مقدمات عملیات و فرماندهان هم سوال میکرد. وقتی هم که تصمیم گرفت به سوریه برود، مخالفتی نکردم چون در این زمینه احساس وظیفه میکردم. تنها نگرانی من، مادرش بود. حتی میدانستم احتمال اینکه شهید بشود خیلی زیاد است، اما من از دل و جان راضی بودم. الان هم به فرزندم افتخار میکنم که شهید شده است.
از نظر من سعید بهترین راه را انتخاب کرد. او به وظیفه شرعی خودش عمل کرد و حتما لیاقت شهادت را داشت. فکر کردن به این موارد، بهترین تسکین برای ما است. او به من خیلی محبت میکرد. ما همیشه از او راضی بودیم. پسر بسیار دوست داشتنی بود و همیشه صحبتهایش را با لبخند میزد. هیچگاه ما را ناراحت نمی کرد. خیلی خوشرو بود. گاهی به خاطر محبتهای زیاد سعید به خودمان، به همسرم میگویم شاید ما مدیون او باشیم.
هنگامی که سعید شهید شد، اکثر مردم گفتند: چند وقت که از شهادت پسرتان بگذرد همه چیز عادی میشود؛ ولی در واقع هر چه زمان گذشت، ما بیشتر دلتنگش شدیم.
عاشق رهبر بود
شیخ سعید خیلی عاشق رهبری بود. خیلی سفارش میکرد که باید پیرو خط رهبری باشید. واقعا شهادت را دوست داشت. راهی که رفت، انتخاب خودش بود. سال ۹۴ یک ماه به عراق اعزام شده بود و در جبهه سامرا همراه برادران عراقی با داعش مبارزه میکرد. همیشه میگفت: شاید داعش ما را بگیرد و شکنجه و اسیر کند. اگر داعش سر ما را ببرد یا ما را بسوزاند تحمل میکنیم؛ اما هرگز نمی توانیم تحمل کنیم که به چهارده معصوم(ع) جسارت و اهانت کنند.
Tuesday, 5 November , 2024