ملاقات رهبر با مادر روبرت/مرور خاطره ای شیرین از کریسمسی به یاد ماندنی «سال ۸۶ برای مصاحبه به منزل ما آمدند. گفتم یا مرا ببرید رهبرم را ببینم یا رهبر به منزل ما بیایند. منم ایرانی هستم! ایرانی‌الاصل! مادر شهیدم! شهید داده‌ام! رهبر برای همه ماست، نه مسلمانها .»او باور نمی کرد کیک خانگی او […]

ملاقات رهبر با مادر روبرت/مرور خاطره ای شیرین از کریسمسی به یاد ماندنی

«سال ۸۶ برای مصاحبه به منزل ما آمدند. گفتم یا مرا ببرید رهبرم را ببینم یا رهبر به منزل ما بیایند. منم ایرانی هستم! ایرانی‌الاصل! مادر شهیدم! شهید داده‌ام! رهبر برای همه ماست، نه مسلمانها .»او باور نمی کرد کیک خانگی او قرار است این بار کام رهبرش را شیرین کند. مادر شهید «روبرت لازار» بزرگترین و به یاد ماندنی تر ین هدیه کریسمس را گرفت.
ملاقات رهبر با مادر روبرت/مرور خاطره ای شیرین از کریسمسی به یاد ماندنی

گروه زندگی_ هانیه ناصری: سه شنبه بود. ناخواسته دعوت شد و خودش هم نمی دانست چرا! به صاحب جمکران توسل کرد. خیلی گرسنه بود. نان گرم و آش نذری را خورد و راهی تهران شد! اینها حرف های «آلفرد» است؛ خاطراتی از جاده کاشان و تصادفش. او برادر شهید «روبرت لازار» است و سالهاست مثل خواهر و برادر، از دور و نزدیک دور و بر مادر را گرفته اند تا دلش کمتر برای برادر شهیدشان تنگ شود. عکس روبرت در میان چراغ‌ها و زرق‌وبرق‌های درخت کریسمس کوچک کنج اتاق می‌درخشد. بالاخره ۲۵ دسامبر است و یک روز زیبا برای آشوری ها. خانواده شهید لازار هم که آشوری هستند.اینجا هم درخت کریسمس است، هم میوه و آجیل و هم کیک خانگی .

*من هم متوسل به صاحب جمکران شدم

۲۵ دسامبر است و خانواده لازار میهمان دارند. آلفردهم حسابی گرم گرفته و ماجرای برادرش روبرت را با شور و اشتیاق برای همه تعریف می کند:«به کاشان رفته بودم.در راه برگشت تصادف کردم. ماه رمضان هم بود. کروکی کشیدند. ماشین را به قم بردم. گفتند افسر به جمکران رفته است. برو تهران فردا بیا کروکی را بگیر! راهی جمکران شدم. سه‌شنبه بود. جمعیت زیادی در جمکران بودند. من هم متوسل به صاحب جمکران شدم. گفتم آقا می خواهم برای برگشتن برادرم دعا کنم. ۱۰ سال است که داریم زجر می‌کشیم. می‌خندیم می‌گویند چرا می‌خندید؟ برادرتان نیست! گریه می‌کنیم می‌گویند بد است، چرا گریه می‌کنید؟ حرف‌هایم را زدم.خیلی هم گرسنه بودم.نان تازه و آش نذری را خوردم و برگشتم.»

* عزا عزاست امروز، روز عزاست امروز، حضرت عیسی مسیح، صاحب عزاست امروز

چهارشنبه به تهران آمد. پنجشنبه بود که از معراج شهدا با او تماس گرفتند و خبر از آمدن برادر دادند. باور کردنی نبود. ۱۰ سال گذشته بود، اما مگر می‌شود صاحب جمکران دست رد به سینه کسی بزند؟! مسلمان باشی یا مسیحی، فرقی ندارد. آلفرد آن چنان با هیجان از روزهای آمدن برادر می گوید که معلوم است چقدر برایش شیرین بوده است. اصلاً می توان حلاوت آن لحظه ها را در کلامش احساس کرد. او از تشییع پیکر برادر می‌گوید و از کلیسا. از کلیسایی که برادرهای مسلمان در آن جمع شده بودند و سینه می‌زدند و یک‌صدا می‌گفتند:« عزا عزاست امروز، روز عزاست امروز، حضرت عیسی مسیح، صاحب عزاست امروز.» او از تشییع پیکر هزار شهید در نماز جمعه هم می‌گوید. شهیدانی که «روبرت لازار» برادر او و فرزند مادری چشم انتظار، تنها یکی از آن ها بود.

*به قول رهبر معظم انقلاب، پشت سر تمام این مجاهدت ها، مجاهدات مادر است

مادر که تا این لحظه تنها شنونده‌ حرف‌های پسر بود و تنها با نگاهش او را همراهی می‌کرد و معلوم بود که خاطرات آن روزها را مرور می‌کند، برای لحظه‌ای سکوتش را شکست و گفت:« واقعاً تشییع بی‌نظیری بود. بی نظیر! » و باز هم انگار دلش رفت پیش آن روزها و حال و هوایش. نیاز نیست مادر چیزی بگوید، از غربت نگاهش به‌راحتی می‌شود حال قلبش را فهمید. هرچه باشد او مادر است و به قول رهبر معظم انقلاب، پشت سر تمام این مجاهدت ها، مجاهدات مادر است. چیزی که باعث ادامه این مسیر می‌شود. آلفرد در میان تمام خاطرات از شناسایی پیکر برادرش هم گفت. پیکری که تنها استخوان‌هایی از آن مانده بود و انگار مادر باید آنجا هم امتحان صبر پس می دادو برای شناسایی استخوان های جگر گوشه اش به معراج می رفت.

*رهبر برای همه ماست،منم ایرانی هستم!

«سال ۸۶ برای مصاحبه به منزل ما آمدند. گفتم یا مرا ببرید رهبرم را ببینم یا رهبر به منزل ما بیایند. منم ایرانی هستم! ایرانی‌الاصل! مادر شهیدم! شهید داده‌ام! رهبر برای همه ماست، نه مسلمان ها .» و اینها حرفهای مادری رنج کشیده است. او که گاهی نگاهش خیره است و گاهی در پی پذیرایی از میهمانان، چشمانش به این طرف و آن طرف می‌چرخد، اصرار می‌کند که شب کریسمس است و میهمانان باید آجیل و میوه میل کنند، قبلاً هم مصاحبه کرده‌است، سال ۸۶. یکی از میهمانان می‌گوید:«شما چه سالی با دفتر آقا تماس گرفتید و درخواست دیدار داشتید؟» آلفرد می‌گوید:« ما تماس نگرفتیم. برای مصاحبه به منزل ما آمده بودند، همان موقع بود که درخواست دیدار رهبرمان را داشتیم.» مادر هم از علاقه‌اش به دیدن رهبر می‌گوید و اشتیاق دیدنش. در صدای گرم او هم اخلاص است و هم مهربانی و البته کمی لحنش گله دارد؛ گله ای از روی دل نازکی و دل تنگی برای رهبری که او را از ته قلبش دوست دارد. باورش مشکل نیست. کنار قاب عکس جگرگوشه‌اش تنها یک قاب دیگر بر دیوار خانه به چشم می‌خورد که آن‌هم عکس امام و رهبر است.

*به یاد ماندنی تر ین هدیه کریسمس 

اما مادر! انگار خیلی بی قرار است! مدام دست های پر از چین و چروکش را به هم می فشارد. دوربین که روی صورتش می رود، هم بغص دارد و هم می خندد. حال عجیبش حکایت از یک خبر بزرگ دارد. خبری که او، آلفرد و آلبرت را شوکه کرده است. خبری که مثل سال ۱۳۷۵ که پیکر روبرت ۱۸ ساله را پس از ۱۰ سال به معراج شهدا آوردند، حیرت آور بود و باور نکردنی. صدای یکی از مهمانان در گوش مادر می‌پیچد:« شما سال ۸۶ درخواست دیدار رهبر را داشتید. تا یک ربع، ۲۰ دقیقه دیگر آقا خدمتتان می‌رسند!» چشم های مادر و صورت دوست داشتنی و مهربانش دیدنی است . هم او و هم آلفرد و آلبرت.برای لحظه ای از ته دل بغض می کنند و ناباورانه اشک می ریزند. بله! قرار است خانواده لازار در شب کریسمس میزبان رهبری باشند که تصویر او در کنار امام خمینی و شهیدشان، تنها تصاویر قاب شده این خانه است. رهبری که آرزوی دیدارش، رؤیای کهنه، اما همیشگی مادر است. او باور نمی کرد کیک خانگی او قرار است این بار کام رهبرش را شیرین کند. مادر شهید «روبرت لازار» بزرگترین و به یاد ماندنی تر ین هدیه کریسمس را گرفت.