محمود احمدی نژاد در کتاب خاطرات دوران ریاست جمهوری خود مینویسد: در سال سوم از دوره دوم ریاست جمهوری ام برای یک سفر استانی به ساری رفته بودیم… در مسیر بازگشت وقتی در فرودگاه ساری میخواستیم سوار هواپیما بشویم، دیدم پسری در گوشه سالن مشغول فروختن چیزی است، مشتری چندانی ندارد و خیلی مغموم است…. […]

محمود احمدی نژاد در کتاب خاطرات دوران ریاست جمهوری خود مینویسد:

در سال سوم از دوره دوم ریاست جمهوری ام برای یک سفر استانی به ساری رفته بودیم…

در مسیر بازگشت وقتی در فرودگاه ساری میخواستیم سوار هواپیما بشویم، دیدم پسری در گوشه سالن مشغول فروختن چیزی است، مشتری چندانی ندارد و خیلی مغموم است….

دلم برایش سوخت … گفتم جلو بروم و ببینم چه میفروشد و اگر بشود کمی ازو خرید کنم….

به محافظان اشاره ای کردم و همه به طرفش رفتیم…

رفتم جلو و با او دست دادم، با لبخندی مصنوعی تحویلم گرفت، نگاهی به روی میزِ جلوی اون پسر کردم و دیدم دو مدل قوطی واکس یکی قهوه ای روشن و یکی مشکی جلوی اوست، خواستم چیزی از او خریده باشم که پولی هم توی جیبش کرده باشم.

سه تا قوطی از واکسهای قهوه ای روشن و سه تا از سیاهها برداشتم و به محافظم دادم و رو به پسرک کردم و گفتم خسته نباشی پسرم… آفرین به تو که با کسبِ حلال، روزیِ پاک در می آوری!

باز هم لبخندی مصنوعی و بی روح تحویلم داد…

با خودم گفتم محال است مرا نشناخته باشد ولی با اینحال در حالی که دست در جیب کتم میکردم که پول او را پرداخت کنم به او گفتم مرا میشناسی؟!

خیلی ریلکس و بی تفاوت گفت آره، احمدی نژادی!

با اینکه از این طرز بیانش کمی دلخور شدم ولی لبخندی تحویلش دادم و گفتم: آفرین، من احمدی نژادم، خدمتگزار شما…. و کارت بانکی ام را به طرفش گرفتم و پرسیدم چقدر شد؟

پسر با یه جور بی تفاوتیِ آزار دهنده کارت رو از دستم گرفت و گفت رمز؟

.., [۲۸.۱۲.۲۲ ۱۳:۰۵]
رمز رو بهش گفتم و اونم کارت کشید و رسیدش رو با کارت بهم پس داد.

در حالیکه زیاد از برخوردِ سرد و بی تفاوتش راضی نبودم، کارت و رسید را از او گرفتم و خواستم برگردم که چشمم به مبلغ افتاد، ۲ ملیون تومن؟!!

برگشتم و به او گفتم این یک دزدی محرز و فسادِ عیان است، حالا چون توی فرودگاه هستی دلیل نمیشود که ۶ تا قوطی واکس رو اینطور گرون و بی قاعده بفروشی، چه خبر است؟! مگر شهرِ هِرت است؟!

پسرک در حالیکه با گوشه چشم و نیشخندی معنا دار مرا مینگریست بدون هیچ گونه علائمِ ترس یا نگرانی در صورتش، گفت:

“متاسفم واسه اونایی که به تو رای دادند!”

در حالی که خودم و محافظام از تعجب شاخ درآورده بودیم و هیچ کس هیچی نمیگفت و فقط با دهن باز نیگاش میکردیم، آخر سر گفت:

اینا خاویاره، خاویار خزر، اون قوطی زرده خاویار طلاییه و این سیاهه خاویار سیاه…

هیچی دیگه نایلون رو برداشتم و رفتم طرف هواپیما…